درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کافه زیر دریا و آدرس sheytonak1372.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 28
بازدید کل : 8022
تعداد مطالب : 92
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

کافه زیر دریا
فکر میکردم تو همدردی ولی نه تو هم دردی
سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 12:44 ::  نويسنده : سمانه       

هــر کی عـــاشق میـشه میگه :مـیمـیرم بـــرات؛ چـــرا نمیگه می مـونم بـــاهـات ؟



سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 12:40 ::  نويسنده : سمانه       

زمانی کزروس به کورش کبیـــر گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود
بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی.

کوروش کبیـــر : اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟

گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند.

وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کوروش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.



سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 12:35 ::  نويسنده : سمانه       

تولد انسان روشن شدن کبریتی است

و مرگش خاموشی آن!
بنگر در این فاصله چه کردی؟
گرما بخشیدی...!؟
یا سوزاندی...؟!!



سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 12:28 ::  نويسنده : سمانه       

بنویسید به دیوارسکوت ، عشق سرمایه هر انسان است...
بنشانید به لب ، حرف قشنگ ، حرف بد وسوسه شیطان است.
 و بدانید که فردا دیر است.
و اگر غصه بیاید امروز، تا همیشه دلتان درگیر است....
پس بسازید رهی را که کنون ، تا ابد سوی صداقت برود ، 
و بکارید به هر خانه گلی ، که فقط بوی محبت بدهد !



سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 12:22 ::  نويسنده : سمانه       

 

امــــــــروز با همه ی دنـیــــــــا قهــــــرم ...
امــــــا ...
تــــــــــو صدایــــــم کــن ...
بـرمـی گـــــــــــــردم !!!!



سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 12:19 ::  نويسنده : سمانه       

 

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم...
از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر کسی نمیده!
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم کردن تبلیغات نبود ....
احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره، لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده! از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!
خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می کنه؟!!
کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه!
شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو کاملا بی تفاوت نشون بدم!
دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده...؟!
همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: "آقای محترم! بفرمایید!"
قند تو دلم آب شد!
با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم: می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! کاغذ رو گرفتم ...
چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک . وایسادم و با ولع تمام به کاغذ نگاه کردم،
نوشته بود:
.
.
.
.
.
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا



سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 12:17 ::  نويسنده : سمانه       

چه تـــلـــخ است با بــــغـــض بنویسی

با خــنـــــده بخوانند



سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 12:15 ::  نويسنده : سمانه       

قدیما به کسی که به پات می نشست میگفتن "وفادار"
الان میگن "سیریش"



سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 12:14 ::  نويسنده : سمانه       

 

کودک که بودم ، وقتی‌ زمین میخوردم ،مادرم مرا می‌بوسید،
تمام دردهایم از یادم میرف......
دیروز زمین خوردم،
.
دردم نیامد ،
اما...
به جایش تمام بوسه‌های مادرم به یادم آمد
.



سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 12:13 ::  نويسنده : سمانه       

آب نریختـــــم که برگردی
آب ریختـــــم تـــا پاک شود
هر چه رد پای توست …..از زنـــدگی ام…!