درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کافه زیر دریا و آدرس sheytonak1372.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 25
بازدید کل : 7885
تعداد مطالب : 92
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

کافه زیر دریا
فکر میکردم تو همدردی ولی نه تو هم دردی
یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 12:53 ::  نويسنده : سمانه       

 

 
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
 
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم
 
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
 
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم
 
که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود
 
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او  را هم نخواستم ،
 
چون زیبا نبود
 
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی
 
دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم
 
دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم



یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 12:51 ::  نويسنده : سمانه       

هِی نگو
چایِ غلیظ
ضرر دارد
برای قلبت؛
از نگاه تو
که
غلیظ‌تر نیست!



یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 12:49 ::  نويسنده : سمانه       

استاد: وقتی بزرگ شوی چه میکنی ؟
شاگرد: عروسی
استاد: نخیر منظورم اینست که چکاره میشوی ؟
شاگرد: داماد
استاد: منظورم اینست وقتی بزرگ شوی چه میکنی ؟ 
شاگرد: زن میگیرم
استاد: احمق ، وقتی بزرگ شوی برای پدر و مادرت چه میکنی ؟ 
شاگرد: عروس میارم
استاد:  لعنتی ، پدر و مادرت در آینده از تو چه میخواهند!!!!؟؟ ؟
شاگرد : نوه!!!!؟؟؟



یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 12:47 ::  نويسنده : سمانه       

می گویند آب رفته به جوی باز نمی گردد

گیرم که آب رفته به جوی بازگشت .. با ماهی مرده چه کار خواهی کرد !؟



یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 12:42 ::  نويسنده : سمانه       

1. اول فیلم رو ببینی آخرش مشخصه !

2. امکان نداره تو فیلم دو نفر عاشق هم نشن !

3. صحنه های تصادف رو نمی بینی فقط صداش میاد !

4. زنهای تو فیلم با یه استفراق حامله میشن !!



یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 12:41 ::  نويسنده : سمانه       

 

 

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز
و دویدن که آموختی ، پرواز را
- - - - - - - - - - - - - -
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند
- - - - - - - - - - - - - -
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر
- - - - - - - - - - - - - -
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شو
- - - - - - - - - - - - - -
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت
- - - - - - - - - - - - - -
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند
- - - - - - - - - - - - - -
پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند
- - - - - - - - - - - - - -
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند
- - - - - - - - - - - - - -
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید
و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست
- - - - - - - - - - - - - -
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت




یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 12:38 ::  نويسنده : سمانه       

مــــجازی شـــادیم
مــــــجازی عـــــــــاشق می شویـــــم
مجـــازی همدیگه رو دلــــداری میدیم
امــــــــــا
واقـعی تنـــهاییم
واقعی درد میـــکشیـــم !
مــــجازی شـــادیم
مــــــجازی عـــــــــاشق می شویـــــم
مجـــازی همدیگه رو دلــــداری میدیم
امــــــــــا
واقـعی تنـــهاییم
واقعی درد میـــکشیـــم !



یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 12:37 ::  نويسنده : سمانه       

 

پیرمردی گرسنه و بیمار
گوشه ی قهوه خانه ای می خفت
رادیو باز بود و گوینده
از مضرات پرخوری می گفت !!!



یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 12:36 ::  نويسنده : سمانه       

زندگی" باغی" است

که با عشق "باقی" است.

"مشغول دل" باش

نه "دل مشغول"

بیشتر "غصه های ما"

از "قصه های خیالی ماست"

پس بدان اگر "فرهاد" باشی

همه چیز "شیرین" است...



یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 12:35 ::  نويسنده : سمانه       

باز هم تسبیح بسم الله را گم کرده ام

شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام

طره از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم!

در شب یلدا مسیر ماه را گم کرده ام

در میان مردمان دنبال آدم گشته ام

در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام

زندگی بی عشق شطرنجی ست در خورد شکست

در صف مشتی پیاده شاه را گم کرده ام

خواستم با عقل راه خویش را پیدا کنم

حال می بینم که حتا چاه را گم کرده ام

زندگی آنقدر هم درهم نبود و من فقط

سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام…